(قائم آل محمد)

پیامبر(ص) مـــیفرماید:مــــهدى از فرزنـــــــــدان مــــن است که چـــــــهره اش چـــون ستاره تــابان است .

(قائم آل محمد)

پیامبر(ص) مـــیفرماید:مــــهدى از فرزنـــــــــدان مــــن است که چـــــــهره اش چـــون ستاره تــابان است .

 

جهان در تپش آمدنت به
لرزه درآمده است.


بادها پراکنده در هر
سو، ستم‌باره‌های خویش را بر دوش می‌کشند.


اهل زمین، ثانیه
شمارها را مرتب نگاه می‌کنند.


یک منجی، فقط یک منجی
است که می‌تواند آنها را از درد و رنج و غم خلاصی بخشد.


درختان گیسوان پریشان
خویش را فصل به فصل به دست زمان می‌سپارند تا زردی و سرمای زندگی را به ساعت
سرسبزی جوانه‌هایشان برساند.


دل‌ها در غربت خاک،
غریبه و تنها جان می‌دهند.


ماهیان قلب‌ها خشک‌سالی
محبت و مهربانی را تاب نمی‌آورند.


چشم‌ها چشمه‌های خشکی
شده‌اند که کمتر به اشک شوق می‌اندیشند که گریه‌های فراق، آنان را امان نمی‌دهد.


تشنگی بر اعماق و
ریشه این دیار نفوذ کرده و تندیس‌ها تاب ایستادن را بیش از این ندارند. 


کشتی‌های عدالت و
انصاف در هیاهوی بی‌امواج صدایشان به گِل نشسته‌اند و ناخدایان خدانشناس، هنوز در
ادعای حق‌طلبی خویشند.


هر روز که عرش از
صدای ضجه ستم‌دیدگان به لرزه درمی‌آید، زمین، چهار ستونش فرو می‌ریزد.


لرزش بر اندام آدمیان
افتاده.


قدم‌هایشان سست شده،
ایستاده‌اند؛ اما غبارهایی را می‌مانند در هوا.


هستند؛ ولی گویی کسی
جز خودشان نیست!


نیستند؛ ولی چنان در
خویش حل شدند که گویی هستی، جز آنها نیست.


خندانند؛ ولی در
اعماق روح خویش چیزی ندارند جز اشک و عذاب.


گریانند؛ ولی نمی‌دانند
بهانه این همه سختی و اشک چیست؟!


فضا، زمین، زمان،
آسمان، دریا، انسان و هر آنچه در هستی است، در خلاءی عظیم غوطه‌ور است. همه چیز در
حال غرق شدن است. همه چیز در حال از بین رفتن است.


همه چشم به نجات
دهنده‌ای دوخته‌اند که دست‌های رها و خالی را بگیرد و از این فضای در حال سقوط
نجات بخشد.


سخت است؛ سخت است هر
روز چشم بگشایی و خورشید را ببینی که طلوع کرده، بی‌آنکه خبری از آمدن تو آورده
باشد.


سخت است هر روز به
سرخی غروب بکشانی و در تیرگی شب فرو روی، بی‌آنکه به آرامشش دست‌یابی.


سخت است تا آخر هفته
روز شماری کنی و روز هفتم بلند شوی و باز هم هیچ کس را در آن سوی جاده نبینی.


سخت است پنجره را باز
کنی و به دور دست‌ها خیره شوی و هیچ چیز جز چشم‌های منتظر کاج‌ها نبینی.


جاده‌های کشیده شده
تا آن طرف انتظار. چشم‌های خیره شده به روبه‌رو …‌.



پنجره‌های گشوده شده،
فریادرسی را می‌خواهد که خواب ستم و بی‌عدالتی را بر آشوبد.


سواری را می‌خواهد که
منتظرانش او را از پشت شیشه‌های به شوق آمده، ببینند. 

جهان تو را می‌خواهد.

 




آقای من!
مولای غریب و تنهای من!
پدر مهربان اهل عالم!
می خواهم غربتت را حکایت کنم؛ غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده؛ غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته؛ غربتی که حتی برای برخی محبانت، غریب و ناشناخته است؛ غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولد تو بر آن گریسته اند.
من از تصویر این غربت و غم ناتوان ام.
… از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را می آزارند؟ (1) از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی می کنند؟ از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ می کشند که حتی دوستانت را از ظهورت می ترسانند؟ از آنها که تو را به دور دست ها تبعیدمی کنند؟ از آنها که تو را دست نیافتنی جلوه می دهند؟ از آنها که به نام تو مردم را به دکه های خویش فرا می خوانند؟
… از خود آغاز می کنم که اگر هر کس از خود شروع کند، امر فرج اصلاح خواهد شد. می خواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم بر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی؛ می دانم توبه ام را قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری؛ می دانم در همان لحظه ها، روزها و سال های غفلت هم، برایم دعا می کردی. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیرا نظر داشتی … العفو … العفو!

 



ای سبز پوش کعبه دل‌ها ظهور کن
از شیب تند قله غیبت عبور کن
درد فراق روی تو ما را ز غصه کُشت
چشم انتظار عاشق خود را صبور کن
شاید گناه خوب ندیدن از آن ماست
فکری برای روشنی چشم کور کن
یک شب بیا برای رضای خدا خودت
غم نامه‌های سینه ما را مرور کن
یک شب بیا به خلوت دل‌های بی‌قرار
جان را ز شوق آمدنت پر سرور کن
ای گل ز یمن مقدم خود باغ سینه را
لبریز از طراوت و عطر حضور کن
آقا! به جان مادر پهلو شکسته‌ات
دل را ز تنگنای غم و غصه دور کن
ای آفتاب مشرقی‌ام، شام واپسین
تاریکی وجود مرا غرق نور کن
خلوت‌نشین باور تنهایی‌ام تویی
ای سبزپوش کعبه دل‌ها ظهور کن

فروغ بخش شب انتظار، آمدنی استرفیق، آمدنی غمگسار آمدنی است

به خاک کوچه دیدار، آب می پاشندبخوان ترانه، بزن تار، یار آمدنی است
 
امشب، کوچه های سامرا، چراغان میلاد کسی است 
که با آمدنش، حجت را بر زمینیان تمام می کند.
او می آید و فرشتگان مقرب، با کاسه هایی
از آب و شکوفه، به چشم روشنی نرجس می آیند.


می آید و جهان به پیشوازش می شتابد با سبدهایی از یاس سپید.
طوفان ها فرو می نشینند و زمستان، خانه خراب نفس های
اردیبهشتی اش به دوردست ترین کوه ها می گریزد.
ای موعود دل های خسته! تو می آیی و
روزهای پیرمان، جوانی از سر می گیرند.

کجاوه بهار، فرود می آید در کوچه های پر درخت انتظار.
با تو خزانی نیست و خواب های آشفته باغ
به رؤیای سبز رویش بدل می شود.

نامت، سپیده ای است که دهان آسمان را متبرک می کند.
نگاهت، حماسی ترین چشم ها را به فروتنی وا می دارد.


بازگرد تا دیوار بلند انتظار، فرو بریزد، تا پنجره ها 
به سمت روشن ظهورت گشوده شوند و سینه 
سرخان غریب، بر بام عدالتت ترانه آشنایی سر دهند.

ای مسافر سال ها!
بی تو لحظه هایمان در غبار فراموشی مدفون است.


بی حضورت، زندگی، تکراری است بیهوده
که تیغ های رخوت بر تاروپودمان می زند.

بادهای وحشی، بر پیکر نازک شکوفه هامان
فرود می آیند و به خاکشان می ریزند.

تو در کجای زمان پنهان شده ای که ثانیه هامان به
جست وجویت از پا افتاده اند؟

باز آی که صبر از کف داده و رنجور،
کوچه های انتظارت را به مویه نشسته ایم.

رواق منظر چشم من، آشیانه توست

کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توس