داستان واقعی پختن نان پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: