

حکم اعدام چند نفر ، از جمله جوانی را داده بودند بستگان جوان نزد شیخ رجبعلی خیاط می روند و با التماس چاره ای می جویند. شیخ می گوید : گرفتار مادرش است. نزد مادر وی می روند ، می گوید : من هم هر چه دعا می کنم ، بی نتیجه است. می پرسند : آیا از او دلگیر هستی؟می گوید : آری ، تازه ازدواج کرده بود ، روزی سفره را جمع کردم و به دست همسرش دادم تا به آشپزخانه ببرد ، پسرم سینی ظرفها را از دست او گرفت و به من گفت : برای
شما کنیز نیاورده أم!



