بقیه در ادامه مطلب
بعد از سوار شدن پیرمرد به من گفت: "دایی جان شما ایشان رو برسون ؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام." پیرمرد رو رسوندم. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس بدو بدو رسید! نگو برای اینکه من به زحمت نیفتم همه مسیر رو دویده بود.
شهید عباس بابایی
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان!
دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
روز عاشورا باشه و گریه ای که می کنه برای سیدالشهداء باشه!
محمود که رفت منطقه، عکسش رو قاب گرفت
نصب کرد رو دیوار.
روز عاشورا که رسید، مادر هنوز خبر نداشت که محمود شهید شده
نگاه کرد به قاب عکسش که از قبل
آماده اش کرده بود و دست هاش رو رو به آسمان بلند کرد:
" خدایا، هنوز منو قابل ندونستی که دعام رو مستجاب کنی . . . "
چند روز بعد دعای مادر مستجاب شد . . .
بگذار ببینند!!!
نمیدانم به غیرتشان بر نمیخورد؟
نمیدانم اینها از نسل چه کسانی هستند ؟که اینگونه بی غیرت اند