وقتیکه صحبت از قدیما میشه و آدمای بی ریــا
دلم پـرمیزنـه واسـه زنـدگی بـا اونــا
عجب بـرو و بیـآیی داشتنـد همدیـگه را دوست میـداشتنـد
شور و نـشاطی داشتنـد
اگـر یـه تکه نـون تـو سفرشون ، یا یـه سایـه بـون رو سرشون
خــدا را شکر میـکـردنــد
قانع بـودن بـه هرچیـز ، تـو دل امید می کاشتنـد
پـاک و ساده بـودنــد ، بغض و کینـه نـداشتنـد
آرامش و دوست داشتنـد ، بـاهم صمیمی بـودنـد
بـه هم هدیـه می دادنـد ،بیـوفا یی نداشتند ،عجب صفـایی داشتنـد
بـا کـارهـای خیـرشون ، آخرتـو خریدنـد، دنیـا را سپـردند دست مـا
تـا ادامه بـدیـم کـارشـون
ولی مـا تـو دو راهی مـونـدیـم
چـه بـد شـد کمی ثـواب نـبـردیـم
یهویی دیـدی راستی راستی مـردیـم
از همه چی جـا مـونـدیـم
هـرچـه کـه خوبی داشتنـد مـا یـک چهارم هم ، نـداشتیم
خــدا مـا را ببخشـه ، ساده کـه میـگن، مـا هستیم
خــدا مـا را ببخشـه ، ساده کـه میـگن ،مـا هستیم به فکر فردا نیستیم